در كوره راه گمشده ی سنگلاخ عمر
مردی نفس زنان تن خود می كشد به راه
خورشید و ماه،روز و شب از چهره ی زمان
همچون دو دیده،خیره به این مرد بی پناه
***
ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ
ای بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها
چاه گذشته،بسته بر او راه بازگشت
خو كرده با سكوت سیاه درنگ ها
***
حیران نشسته در دل شب های بی سحر!
گریان دویده در پی فـــردای بی امید
كام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت
عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید
***
سوسوزنان،ستاره ی كوری ز بام عشق
در آسمان بخت سیاهش دمید و مـرد
وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس
تنها به دست تیرگی جاودان سپرد
***
این رهگذر منم،كه با همه عمر با امید
رفتم به بام دهر برآیم،به صد غرور
اما چه سود زین همه كوشش كه دست مرگ
خوش می كشد مرا به سراشیب تنگ گور
***
ای رهنورد خسته،چه نالی ز سرنوشت؟
دیگر تو را به منزل راحت رسانده است
دروازه طلایی آن را نگاه كن!
تا شهر مرگ،راه درازی نمانده است
مرحوم فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 816
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0